ღ تـــــا بیکران...ღ
یکی بود. یکی نبود. وقتی این یکی بود اون یکی نبود،وقتی اون یکی بود این یکی نبود. این یکی خیلی اون یکی رو دوست داشت،اما نمی تونست به اون یکی بگه. آخه اون یکی فقط به دور دست فکر می کرد و هیچ وقت نزدیکارو نمی دید. این یکی نمی تونست به اون یکی نزدیک شه،آخه می ترسید که اون یکی دلشو پس بزنه. عشق اون یکی رو گذاشت تو دلش و به اون نگفت. اون یکی هم روز به روز دور از این یکی می شد و فقط به فکر خودش بود. یک روز این یکی پیش چند تا ضمیر اشاره رفت تا با اونا بره پیش اون یکی و بگه دوستش داره،آخه خیلی خجالتی بود. شب موقع خواب به این هم فکر کرد که حتی اگه اون یکی قبولش نکرد بهش قول بده که خودشم مثل اون یکی بشه،بشه دور از همه.... اما فردا شد.....اون یکی نبود...این یکی شنید که با یک آن رفته به دنبال دوردست های خودشون.... این یکی تنها شد..شکست..خرد شد..انقدر به هم ریخت و افسرده شد که تو کل حروف الفبا و دستور ادبیات اسمش معروف شد... از اون به بعد برای آنکه یاد عشق پاک این یکی زنده بمونه...اول هر داستانی قرار گذاشتن بگن... یکی بود....یکی نبود....این یکی بود....اون یکی نبود....
نظرات شما عزیزان:
Design:♀ali-hadis♂ |